سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

معصومه حججی

معصومه حججی
حاجيه خانم معصومه حججى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على«، »عباس« و »حسينعلى« ناصحى( هشتاد و سه ساله است و در نجف‏آباد متولد شده. پدرش »شيخ احمد حججى« امام جماعت مسجد »شيخ احمد« بود كه مسجد با نام ايشان برپاست و اكنون نيز پسرش در همان مسجد، امام جماعت است. »شيخ احمد« سه بار ازدواج كرده بود. همسر اولش سر زايمان از دنيا رفت و نوزادش نيز. پس از آن با »ربابه« ازدواج كرد كه صاحب پنج دختر و يك پسر شد. »معصومه« فرزند چهارم آن‏ها بود و از كودكى به خلق و خوى مادر كه بسيار جدى بود، خو گرفته بود. شيخ با زنى در اصفهان آشنا شد و ايشان را به عقد خود درآورد. مادرم با آن كه از ديدن همسر جديد شويش، يكه خورده بود، اما هيچ نگفت. زن جوان، طبع آرامى داشت و حتى با فرزندان هوويش مهربانى مى‏كرد. با اين حال »ربابه« گاه به او پرخاش مى‏كرد. - پدرم از زن سومش صاحب دو پسر و يك دختر شد. ايشان چون تنگى نفس داشت، زودتر از مادرم از دنيا رفت و پدرم سالها بعد وقتى من بچه اولم را باردار بودم بر اثر بيمارى »كفگيرك« (در زبان محلى به بيمارى سرطان مى‏گويند) فوت كرد. برادر »محمود ناصحى« كه از طلبه‏هاى حوزه علميه اصفهان بود، رفتار شيخ احمد و حرمتى را كه در بين طلبه‏ها داشت، مى‏پسنديد. به او گفته بود: دختر خوب سراغ نداريد براى ازدواج. حاج احمد كه برادر آن جوان را مى‏شناخت و مى‏دانست خوشبختى دخترش در گرو ازدواج با اوست، »معصومه« را به او معرفى كرد. محمود يازده سال بزرگتر از »معصومه« بود، صبح به خواستگارى او آمدند. در منزل كسى حرف بالاى حرف شيخ نمى‏زد، مى‏دانستند اگر نظرى بدهد و يا كارى را انجام بدهد، بى‏دليل نيست. شيخ براى محرم شدن آن دو صيغه‏اى جارى كرد. »معصومه« در سكوت نشسته بود. زبان به كام گرفته. »بله« را خود شيخ گفت و محمود نيز. آن شب دختر چهارده ساله را به خانه بخت فرستادند. »محمود« كه مردى آرام و شوخ‏طبع بود، زمان رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و خاطراتش را براى او تعريف مى‏كرد. او قصه‏هاى قرآنى و داستان‏هاى پيامبران را خوب مى‏دانست. روايات و احاديث را مى‏گفت و بى‏آن كه نصحيت كند و يا اندرزهاى تند و بى‏پرده بگويد، با استفاده از قصص قرآنى، »معصومه« را پند مى‏داد. روضه و نوحه مى‏خواند و مجلس‏دارى مى‏كرد. او يك برادر و يك خواهر داشت و خود، فرزند ارشد خانواده بود. او با برادرش كشاورزى مى‏كرد و به دليل اين كه در كودكى پدر از دست داده بود، مخارج زندگى مادر را نيز تقبل مى‏كرد. زمين زراعتى او در شاه‏آباد (از توابع نجف‏آباد) خشك شده بود و او زمين خود را رها كرده و به قلعه‏سفيد رفته بود و براى ديگران كارگرى مى‏كرد. ماهى يك شب به خانه سركشى مى‏كرد. معصومه چهار سال اول ازدواجش را صاحب اولاد نشد. سپس صغرى را به دنيا آورد. »محمود« از ديدن نوزاد بسيار ذوق‏زده شده بود. او را مى‏بوييد و مى‏بوسيد و ابراز علاقه مى‏كرد. - دختر بركت است و بيشتر به محبت احتياج دارد. »محمد على« فرزند دوم آنها بود و پس از او على، عباس، حسين على، زهرا، طاهره، فاطمه، شهربانو متولد شدند. »محمود« در زمين‏هاى زراعتى آقاى »قاهرى« كه معلمى صاحب املاك و باغ بود، كار مى‏كرد و ماهانه حقوق مى‏گرفت. معصومه از يادآورى آن روزها مى‏خندد. - هر چه دستمزد مى‏گرفت، خرج نسيه‏هايى مى‏كرد كه در نبودش از مغازه‏دار گرفته بوديم. چيزى به اسم پس‏انداز نداشتيم و »آقا محمود« حتى وقت اين كه يك روز بماند خانه و بچه‏هايش را ببيند را نداشت. بچه‏ها همه خواب بودند و او نان، سيب‏زمينى، خشكبار و ميوه براى آنها مى‏آورد و صبح زود، تاريك روشناى سحر مى‏رفت. بچه‏ها يكى‏يكى برمى‏خاستند. - مادر، آقاجان آمده بود؟ مى‏خنديد و خوراكى‏هايى را كه مردش براى آنها آورده بود، بينشان تقسيم مى‏كرد. »معصومه« مايحتاج خانه را از »شيخ حسين على« كه مغازه‏دار منصف محله بود، مى‏گرفت. - بزن پاى حساب. آقا محمود كه بيايد، مى‏فرستم خدمتتان، براى حساب و كتاب. معصومه براى كمك به امرار معاش خانواده، براى اهل محل نان مى‏پخت. اگر وضع مالى صاحب‏خانه خوب بود، پنج ريال مى‏داد و اگر نه چند تا تخم‏مرغ و چند تا نان مى‏دادند. اين طورى ما احتياج به پختن نان يا خريد آن نداشتيم. چون نانمان از خانه‏هايى كه براشان نانوايى مى‏كردم، تأمين مى‏شد. معصومه دخترانش را براى آموزش قالى مى‏فرستاد. اندك اندك آنها كار را آموخته بودند. صبح كه مى‏شد، مى‏رفتند تو خانه‏هايى كه دار قالى برپا بود كار مى‏كردند. دستمزدشان آن قدر ناچيز بود كه معصومه براى آنها دل مى‏سوزاند و مى‏رفت سراغ صاحب قالى. - اين بچه‏ها چشم و دست و وقتشان را مى‏گذارند براى كار شما. آن وقت شندرغاز مى‏گذاريد كف دستشان كه چه؟! او مى‏گفت و صاحب قالى از زبان كم نمى‏آورد و شروع مى‏كرد به غر زدن. - دخترهات كارى نيستند، بازيگوشند. معصومه آه مى‏كشيد و مى‏دانست كه حق بچه‏هايش را پايمان مى‏كنند، اما نمى‏توانست چيزى بگويد، اندك اندك دار قالى را تو خانه برپا كرد و دخترانش قالى‏بافى را آموخت. گوشه حياط جايى را براى قالى‏بافى درست كرد و با دخترانش آن جا مى‏نشست پاى دار. پسرها هم مى‏آمدند، على، عباس و حسين على نيز آموخته بودند. على كند مى‏بافت. او به بنايى و كشاورزى علاقه بيشترى داشت و عباس كه به شدت مذهبى و متدين بود، با حسين مى‏نشست به نقشه‏خوانى قالى. حسين به سرعت گره مى‏زد، شانه را بر تار و پود مى‏كوبيد و قيچى مى‏كرد و مى‏رفت رج بعدى. - خواهرهاش مى‏خنديدند و به شوخى مى‏گفتند: حسين تو خودت به تنهايى به اندازه همه ما، مى‏بافى. حسين كه از نظر سنى اختلاف چندانى با زهرا نداشت، به او علاقه‏ى بسيار داشت. همه درد دلش پيش او بود. خجالتى و كم حرف بود. اما زهرا را كه مى‏ديد، گل از گلش مى‏شكفت. »معصومه« هفده سال در كنار پدرشوهر و مادرشوهرش زندگى كرد تا محمود قطعه زمينى خريد. با هم شروع به ساخت آن كردند. - گاهى من خشت مى‏ماليدم و مى‏ساختم و روى آن را صاف مى‏كردم و گاه بر عكس. گاهى كه شوهرم زراعت مى‏كرد و نمى‏رسيد براى ساخت خانه بيايد، خودم خشت مى‏ساختم و مى‏چيدم رو هم. بالاخره يك اتاق ساختيم و توانستيم به خانه جديد برويم. مدتى بعد يك اتاق براى محمد و يكى براى على ساختيم. من كرباس بافى هم مى‏كردم. اتاق‏ها را كه زياد كرديم، جا براى كارگاه من كم شد و كارم را تعطيل كردم. ديگر فقط قالى مى‏بافتم. در بحبوحه مبارزات انقلابى مردم، معصومه و شوهر و فرزندانش به راهپيمايى مى‏رفتند. گاهى از صبح تا غروب راه مى‏رفتند دنبال پخش اعلاميه امام و شركت در مجالس سياسى و خسته و از پا افتاده به خانه برمى‏گشتند. بعد از پيروزى انقلاب، غائله كردستان آغاز شد. ضد انقلاب در هر سو فتنه‏اى مى‏افكند. عباس سه ماه رفته بود كردستان و وقتى جو تشنج در آن جا قدرى آرام گرفت، به خانه برگشت. محاسن سياهش بلند و انبوه شده بود. زهرا در را كه برايش باز كرد، خنديد. - داداش مى‏گويند در كردستان همه كسانى را كه ريش دارند را مى‏كشند. چه حرارتى دارى! عباس خنديد و دستى به محاسنش كشيد. چند روز ماند. زهرا از او خواست محاسنش را اصلاح كند كه نكرد. - مى‏خواهم همين طورى بروم كه ضد انقلاب را عصبانى كنم! او ازدواج كرده بود. يك فرزند داشت و زنش فرزند دوم را باردار بود. رفت و خبر آوردند كه به دست كردهاى عراق دستگير شده. معصومه مانده بود چه كند. جوان رشيدش را برده بودند و كارى از او ساخته نبود. محمود با على راهى غرب شدند. - بايد هر طور شده عباس را برگردانيم. در كردستان توى مقر نيروهاى خودى على را نگه داشتند. - يك نفر برود جلو، خطر كمترى دارد. محمود با يك لندرور رفت تا ببيند مى‏تواند خبرى از عباس به دست بياورد! صداى سوت خمپاره‏اى توى فضا پيچيد و انفجارى مهيب همه زمين اطراف را لرزاند. على غرق در خون، به آنى به آسمان پر كشيد. محمود برگشت. تن خسته و بى‏خبر از عباس هنوز وضعيت بحرانى بود. اما مجروحان و شهدا را انتقال داده بودند. سراغ پسرش را گرفت. گفتند: برگشته نجف‏آباد. او به خانه برگشت. سراغ على را گرفت و معصومه حيران و گيج، نگاهش كرد. - با خودت بود. سراغش را از ما مى‏گيرى؟ زانوان هر دو شل شد. به هر جا كه مى‏توانستند سر زدند و سراغ على را گرفتند. خبرى از او نبود. او روز بعد از سوى سپاه خبر آوردند كه على يازدهم خرداد 62 در ديوان‏دره به شهادت رسيده است. بيست روز بعد پيكر او را تحويل دادند و در جمع خانواده و آشنايان تشييع شد. »حسين على« كه در جبهه جنوب مى‏جنگيد، با اصرار مادر ازدواج كرد. همسرش هم چون خود او با زهرا رابطه‏اى دوستانه داشت و اغلب به خانه يكديگر رفت و آمد داشتند. آن شب حسين به شدت بيمار بود. مادر مى‏گفت: كاش مى‏رفتى دكتر. دراز كشيده بود و غروب برخاست: »مى‏روم دكتر«. رفت و تا دير وقت شب بيرون بود. معصومه نگران او بود كه با تن تب‏دار و رنجور از خانه بيرون رفته و هنوز نيامده بود. رفتند پى او. در مطلب پزشك نبود. مادر حدس مى‏زد كه تو مسجد باشد. رفت داخل و از كسى خواست تا »حسين ناصحى« را صدا كند. او را صدا زدند و وقتى آمد، گونه‏هايش از تپش قلب به سرخى مى‏زد. »معصومه« نگران و هراسان نگاهش كرد. - تو مريضى. چرا آمده‏اى مسجد؟ گفت: خواستم بروم دكتر. يادم افتاد كه امروز جلسه نهج‏البلاغه آيت‏الله ايزدى است. اگر نمى‏آمدم، از دستم مى‏رفت. به چشم‏هاى نگران مادر نگاه كن. - نگران نباش. خوب مى‏شوم. شب آخر زهرا آن دو را دعوت كرده بود. وقت رفتن حسين ايستاده بود جلوى در. - زهراجان هر خوبى، بدى از من ديدى حلالم كن. قلب زهرا از جا كنده شد. - نمى‏خواهد بروى. بمان. سر فروافكند و رفت. زهرا با همسر حسين نشست و براى او از دلتنگى‏ها نوشتند. و حسين در نامه پاسخ داده بود: »خواهر خوبم! اگر چه من هم به قدر تو بيشتر از تو دلتنگم و بى‏قرار از ديدن روى شما هستم، اما اگر تو بيايى و جبهه را ببينى، ديگر نمى‏گويى بيا.« او يا در جبهه بود و يا اگر به شهر مى‏آمد، مى‏رفت سر ساختمان و بنايى مى‏كرد و در باغ‏ها و خانه‏هاى مردم چاه مى‏كند. بيست و هشتم مهر 62 در عمليات والفجر 4 در پنجوين عراق به شهادت رسيد. پس از اين سه پسر، دو نوه‏ى معصومه نيز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند. مهدى قوريان پسر صغرى، احمد ناصحى پسر محمد على نيز در جنگ حضور يافتند و شهيد شدند. حاجيه معصومه امروز در كنار بقيه فرزندانش زندگى مى‏كند. همسر او دو سال قبل به علت كهولت سن دار فانى را وداع گفت.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما